دخترک خندید وپسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه،
سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،حرمت باغچه و دختر کم سالش رااز پسر پس گیرد!
غضب آلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم،سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،بین دستان پر از دلهره ی یک عاشقو لب و دندان ِتشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودمو به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
"او یقیناً پی معشوق خودش می آید!"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!"
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
نظرات شما عزیزان:
راضیه
ساعت12:22---29 ارديبهشت 1391
salam mamnon ke behem sar zadi
یه دختر(fsf)
ساعت22:16---27 ارديبهشت 1391
سلام ویلاگ جالبی دارید خواستی به منم سر بزن و نظرتو بگو منتظرما
www.fsflove.loxblog.com
|